نوشته شده توسط : عرفان*فاطمه

 

نمیخواهم بمیرم...

 

باكه باید گفت؟ كجا باید سخن سرداد؟ در زیر كدامین آسمان. زیركدامین كوه.


كه در ذرات هستی ره برد طوفان این اندوه.

 

كه از افلاك عالم بگذرد پژواك این فریاد. كجا باید سخن سرداد؟

 

فضا خاموش، درگاه خدا دور است.

 

زمین كر، آسمان كور است.

 

 

نمی خواهم بمیرم. با که باید گفت؟

 

اگر زشت و اگر زیبا. اگر دون و اگر والا. من این دنیای فانی را


هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم.


به دوشم گرچه بار غم توان فرساست. وجودم گرچه گرد آلود سختیهاست.


نمی خواهم از اینجا دست بردارم


تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب و نازنین بسته است.

 

دلم با صد هزاران رشته با این ابر، با این ماه، با این مهر، با این خاك، با این آب پیوسته است.

 

مراد از زنده ماندن امتداد خورد وخوابم نیست. توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج وعذابم نیست.


هوای همنشینی
با گل وساز و شرابم نیست.

 

جهان بیمار و رنجور است. دو روزی را كه بر بالین این بیمار باید زیست.


اگر دردی ز جانش برندارم ناجوان مردیست.


نمی خواهم بمیرم، تا محبت را به انسانها بیاموزم.


بمانم تا عدالت را بر افرازم بیفروزم. خرد را، مهر را، تا جاودان بر تخت بنشانم.


به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم.


چه فردایی، چه دنیایی، جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است.

 

نمی خواهم بمیرم ای خدا، ای آسمان، ای شب.


نمی خواهم، نمی خواهم، نمی خواهم مگر زور است...

 





:: بازدید از این مطلب : 241
تاریخ انتشار : شنبه 24 / 12 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست